سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

نظر

 

 

فریسیان تبهکار و جهودان بندهء زر،بردهء قیصر،تاجی از خار بر سرم نهاده اند،و بر قامت منارهء خاموش تو به صلیبم کشیده اند!

جهان را پشت سر نهاده ام؛تاریخ را به پایان برده ام،و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم،همچون کوهی،از حرفهائی که برای نگفتن دارم،کوهی سنگین که بر سینهء جانم افتاده است؛و من،در زیر فشار خفقان آور و دهشتناک آن،احساس می کنم که،مرگ تا حلقومم بالا آمده،و راه نفس را بر من بسته است.

 

 

چه راحت و خوب است،حرف زدن وحشی ها.بچّه ها،جمله ندارند،کلمه حرف زنند؛یک صوت،یک هجا،یک اشاره.

 

نمی توانم.چه دشوار و طاقت فرسا است،کشیدن بار مبتدا و خبر و فعل و فاعل و آن همه بار و بُنه های ضمیمه اش،آن هم برای گفتن یک حرف!حالا می فهمم که «ناله»چیست،«آه» چیست.این ها جمله های سنگین و صف های طولانی عبارت هایند،که چنین در هم فشرده اند و چه راحت، چه خوب!دلم می خواهد بنالم.جمله سازی را دیگر قادر نیستم.آه که چه نیازی است به نالیدن!راست می گفت رُزاس:«ای دل من!نمی دانی که چه لذّتی است در نالیدن!چه روشنائی و سبکی خوب و آسوده ای در پی دارد!...حتّی خدایان می نالند...حتّی گرگ صحرا می نالد...»

 

امّا...چه بگویم؟غرور همهء وحشی ها،صحرانشین ها،گرگ ها،عقاب ها،ربّ النّوع های جنگ و قهرمانی،همهء تکبّر خدایان،همه را در حلقوم من ریخته اند!

 

نه،من هرگز نمی نالم.قرن ها نالیدن بس است.می خواهم فریاد کنم.اگر نتوانستم،سکوت می کنم.خاموش مردن،بهتر از نالیدن است.نالیدن،فرزندان ماکیاولی پیر را مغرور می کند.

 

در اینجا که منم،چه کسی می داند که «بودن» نیز،همچون زیستن،طاقت فرسا است؟!

 

ادامه دارد...